چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سال


شدی بر من خسته یکدم حلال

که خالی کنم سینه را یک زمان


ز غمهای پی در پی بی کران

رود محنت دهر از یاد من


شود شاد این جان ناشاد من

به یادم نیاید، به صد اضطراب


کلام برون از حد و از حساب

به افسون ز افسانه، دل خوش کنم


مگر ضعف پیری، فرامش کنم

بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس


رها کرده بینم سگی از مرس

غم و غصه را خاک بر سر کنم


دمی لذت عمر نوبر کنم

ندانم درین دیر بی انتظام


که محنت کدام است و راحت کدام

بهائی، دل از آرزوها بشو


که من طالعت می شناسم، مگو

اگر باده گردد حلالت دمی


گریزد همان دم، از آن خرمی

نیابی از آن جز غم و درد و رنج


بجز مار ناید به دستت ز گنج

فروبند لب را از این قیل و قال


مکن جان من، آرزوی محال